عصیان
نمی خواهد همراه من بیاید ٬ سایه.
نمی خواهد همراه من بیاید ٬ سایه.
آنقدر بستگی ِ پنجره ماندنی ست
که گشودنش را
هیچ خواستنی ٬ نمی تواند .
از اشتیاق پریدن
- دستپاچه -
بالهامان را به باد دادیم و
آنقدر سبزی بهار و بخت دختر شاه پریان را گره زدیم که دیگر
از باد هم
- مثل باداباد -
کاری ساخته نیست.
رسیدن روزی که : "هرچه دست در آسمان است ٬ انتظار او را زار می زند "٬ بهانه ای است برای تکرار این شعر:
سه
نی هم به گَُل نشست و گذشت
دیگر کدام بهانه انتظار را ؟
در قنوت پینه بسته ی کدام گذشته
قضا کنم
تمنای بودن کسی را که
دیگر هیچ جاده ای آمدنش را
حکایت نمی کند
دو
باید بیاید اما
چوب خط های بی شمار انتظار را
شاید
پیشانی بلندتری باید
یک
فردا باران می آید
هرچند دست ما
به دامن دریا نمی رسد.
سخت است ٬ باشی و نبینندت "
ستاره ای می گفت.
در پوست خودم نمی گنجیدم
که با این قد بلندتر شده
بدون پاشنه بلندی
دورتر را می شود دید
حالا اما سالهاست
لباسهایم به جای کوچک شدن و
من به جای بزرگ شدن
کهنه و پیر می شویم
و دورتر ...
و دورتر
چیز تازه ای نیست
که دیدنی باشد.
خواستن ٬ نمی توانیم و
امید آمین ٬ به آرزوی آن و این بسته ایم.
خودکار هم
خود ٬ کار است که می نویسد
وگرنه
از این دست که در آستین من است
بعید است
نوشتن راز بلند نیاز.
از عطش چنان دور افتاده ایم که دیگر
قنوت هم چاره امان نمی کند .
حالا
مثل این خانه
تمام خانه ها سیاه است و
نور
آنقدر دور
که خاطره اش را به خاطر آوردن نمی توانیم.